زیر سر باد

بیخودی به دست آمده بودی
بیخودی از دست رفتی
نفهمیدم از کدام آسمان
صاف افتادی توی دامنم
نه دامن من تو را یاد چیزی می اندازد مِن بعد
نه آسمان مرا یاد کسی
نفهمیدم آمدنت را حیران بنگرم
یا رفتنت را مات بگریم
باد آورده را باد می برد؟ قبول
دلم را که باد نیاورده بود!

وقتی بزرگ می شی

وقتی بزرگ می شی ،

دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی
 و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی .

 وقتی بزرگ میشی ،
 خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه.
 فکر می کنی آبروت می ره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند -
دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند.

وقتی بزرگ می شی ،
 دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم روضه خونی بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی.

وقتی بزرگ می شی،
 خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیده و تازه کلی براشون رقصیده ای.

وقتی بزرگ می شی ،
دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ،
حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه ی خورشید رو از نزدیک ببینی .
دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته،
حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی.

 وقتی بزرگ می شی ،
 قدت کوتاه میشه ،
 آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرا نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرا ستاره ها چی بازی می کنند .
اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازیه قدیم تو -
انقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی.

 وقتی بزرگ میشی ،
 دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختا شرکت می کنی و
 فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی.
 اون روز دیگه خیلی دیر شده ......
 فردای اون روز تو رو به خاک میدند و می گند :

 " خیلی بزرگ بود . "

 ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی پس بیا و خجالت نکش و نترس

آدم...

نامت چه بود؟ آدم


فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت


محل تولد؟ بهشت پاک


اینک محل سکونت؟ زمین خاک


آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.


قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک


اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک


روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق


رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه


وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست
، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین


جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا


شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک


شاکی تو؟ خدا


نام وکیل؟ آن هم فقط خدا


جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه


تنها همین؟ همین و بس


حکمت؟ تبعید در زمین


همدمت در گناه ؟ حوای آشنا


ترسیده ای؟ کمی


زچه؟ که شوم من اسیر خاک


آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی


چه کس؟ گاهی فقط خدا


داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...


ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!


دلتنگ گشته ای؟ زیاد


برای که؟ تنها فقط خدا


آورده ای سند؟ بلی


چه؟دو قطره اشک


داری تو ضامنی؟ بلی


چه کس؟ تنها خدا


در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

هدیه دوستم

من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان
گلباران باد

 

 

مرسی دوستم

دل شکست!!!

شیشه ای می شکند...
 یک نفر می پرسد: "چرا شیشه شکست؟..."
مادر می گوید:شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.شیشه ی پنجره را زود شکست...
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست,عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن برمی داشت مرحمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم ...هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟
دل سخت شکست اما,هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


دیگر برای شما جا نداریم

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم، مشتری آمد و رفت
و هی این و آن، سرسری آمد و رفت

ولی هیچ کس واقعا، اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود، کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت: چرا این اتاق، پر از دود و آه است
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش، فقط از غم و غصه و ماتم است

و رفتند و بعدش، دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روز، خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه، پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر، برای شما جا نداریم
از این پس به جز او، کسی را نداریم 

 

( عرفن نطر آهاری)

قهر کردی؟

فکر کنم بلاگفا با من قهر کرده! 

فکر کنم خسته ام! 

قرار بود از خستگی نگم باشه نمیگم... 

این همه نگفتم! اینجا هم سکوت میکنم! 

اونجوری نگاه نکن من تقصیری ندارم!
من بلد نیستم ۱۵ ساله باشم! نمیدونم... 

باشه دیگه اصلا کلا نمینویسم!  

هیچی....