دل ... گرفته است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

چراغهای رابطه تاریکند

چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است 

فروغ فرخزاد

مسافر

مسافر از اتوبوس پیاده شد. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چه آسمان تمیزی

مشکلات.

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که
همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:

به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟



شاگردان جواب دادند:

50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت:

من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این
است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی
خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید:

خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار
میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه
شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام
کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز
و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می
شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید،
برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است!

دوست

یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست

 که اگر پیدا کردی قدرش را بدان

کودکی....

کودکی............

 

 

 

 بر درخت اقاقیا تکیه می‌دهی 

و برگها می ریزند

 برگها کوچک و زرد پناهت می‌دهند

 ابرها می آیند و تو بارانها را خواهی دید

 و پنجره هایی که هر روز با  حجم تنهـایی آدم

 شکلی دوباره می گیرند

 با شانه‌های خمیده تکیه می‌دهی و نگاه می‌کنی

 صدای تابی که آرام، می‌آید و می‌رود

 می‌آید و می‌رود...........

 کودکی تاب خورده است و رفته است

 با گیسوانی لرزان در باد....و تو

 تو هنوز نگاه می‌کنـی به رد گامهایی که بر شن‌ها دویده اند

 بر شن‌ها می‌دوی امَا،امَا کودکی باز نمی گردد!!!

 بر درخت اقاقیا برگی نمانده است !!!!!

روح من...

روح من کم سال است.

روح من بیکار است.

روح من گاهی از شوق سرفه اش میگیرد.

روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه قیقت دارد.

 

پ.ن: من...

یاد دارم که سهراب همیشه می گفت  

تا شقایق هست زندگی باید کرد  

" راستی سهراب شقایق هم مرد "