دل شکست!!!

شیشه ای می شکند...
 یک نفر می پرسد: "چرا شیشه شکست؟..."
مادر می گوید:شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.شیشه ی پنجره را زود شکست...
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست,عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن برمی داشت مرحمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم ...هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟
دل سخت شکست اما,هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


دیگر برای شما جا نداریم

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم، مشتری آمد و رفت
و هی این و آن، سرسری آمد و رفت

ولی هیچ کس واقعا، اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود، کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت: چرا این اتاق، پر از دود و آه است
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش، فقط از غم و غصه و ماتم است

و رفتند و بعدش، دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روز، خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه، پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر، برای شما جا نداریم
از این پس به جز او، کسی را نداریم 

 

( عرفن نطر آهاری)

قهر کردی؟

فکر کنم بلاگفا با من قهر کرده! 

فکر کنم خسته ام! 

قرار بود از خستگی نگم باشه نمیگم... 

این همه نگفتم! اینجا هم سکوت میکنم! 

اونجوری نگاه نکن من تقصیری ندارم!
من بلد نیستم ۱۵ ساله باشم! نمیدونم... 

باشه دیگه اصلا کلا نمینویسم!  

هیچی....

امروز همه بخندیم

امروز روز عجیبیه!
امروز دوست دارم!
صبح من دارم انرزی میگیرم. 

 واقعا امیدوارم امروز دل هیچکس نگرفته باشه 

امیدوارم امروز همه بخندن 

همه به نوعی شاد باشن 

امیدوارم خدا امروز به همه عیدی بده... 

خدایا ما آأم ها خیلی وقتا کارای اشتباه زیادی میکنیم ولی امروز عیده 

روزی که امام علی هم عید خواندنش 

خدایا امروز دل همرو شاد کن... 

همرو تا حدی که خودت میدونی ببخش. 

خدایا امروز خندرو روی لب همه آدم هایی که گاهی فراموشت میکنیم بنشون! 

خدایا امروز روز خندیدن همه ست... 

خدایا شاد کن... 

 

آمین

عید!!!

ماه رمضون تموم شد! 

امروز آخرین افطار با شیما اینا و نعیمه علی محمد و مهمونامون از تهران رفتین بیرون 

جمع خوبی بود برای آخرین افطار سال 88 

فضا خوبی هم بود... 

خدایا تموم شد تموم شد و  دیگه بر نمیگرده!
امروز به دوستم میگفتم تموم شد! هییییییییی 

گفت چه آهی کشیدی!!
گفتم آخه تموم شد!
گفت یعنی الان داری حسرت میخوری؟ 

گفتم نه! نمیدونم! شاید... 

گفت .... 

حسرت نمیخورم 

ولی خدا خودت منو خوب میشناسی...  

ازت خواستم کمک کنی... 

 

الان صدای گنجشک ها داره میاد... 

آسمون ابریه  

دیشب بارون اومد شاید امشب هم بیاد کی میدونه؟ 

نمیدونم چرا ساعت 6 صبح صدا الله لکبر میاد 

لا اله الی الله 

الله اکبر 

والله حمد 

الحمد الله 

 

نمیدونم چون روز عید ان صدا ها میاد؟! 

نمیدونم! 

خدایا شکرت...

خواستن!آماده سازی!توانستن!

میشنوی؟ داره میگه الله اکبر

صدای الله اکبر از پنجره باز اتاق نارنجی میاد داخل اتاق... شاید کاری داره!

بوی بارون دیشب همه جا رو پر کرده...

میری وضو میگیری

جانماز برمیداری و در آفرینش رنگ جانمازت میمونی! نارنجی + قهوه ای!

صدای الله اکبر از همه جا شهر به گوش میرسه

چادر سفیدت که روش شکوفه های صورتی داره سرت میکنی! میری خودتو تو آینه نگاه میکنی!

دقیقا یه دختر 15 ساله که نمیدونه چطور باید 15 سالش باشه! خوب بلد نیست!!

میری روبه رو جانماز وامیستی!

زیر لب زم زمه میکنی الله اکبر!

بال هایت را باز میکنی.

آماده پروازهستی

میبینی؟

میبینی چه بال های وسیعی داری؟

قلبت سریعتر و آرام تر میتپد!

سرشار از نور و نعمت شدی!

زیر لب اما با طنینی که جهان را به لرزه در میارد حمد و توحید را می خوانی.

سقف اتاق نارنجی متمایل شده به آبی آسمانی

دستانت رو به آسمان بلند شده! زیر لب خدا را می  خوانی...

دستانت می خندند...

پاهیت توان ندارند

بی اختیار خم میشوند

بوی باران بیشتر از قبل به مشام میرسد

همه جهان در برابرت هیچ میشود.

زمین را نمیبینی

چشمانت خیره به آسمان است.

این تنها آسمان است که میبینی

زمین زیر زم زمه سبحان الله شما میلرزد

شما در سجده هستید

حالا میبینی

میبینی رنگ های آبی نارنجی سبز صورتی را میبینی

میبینی آبی و نارنجی بسیار به هم تمایل دارند و صجنه بسیار زیبایی را میسازند

میبینی جلوه های خداوند در نارنجی و آبی جا دارند

دل آبی شیمارو میبینم

قلب پر امید نجمه رو میبینم

چشم های صادق سارا میبینم

روح خستگی نا پذیر مامان رو  میبینم.

چشمان مهربان و نگرانش را حس میکنم

خواب های آردی بابا رو میبینم

نزدیکی انسان ها رامیبینم

شما هم میتوانی

میتوانی آغوش پر مهر مادر را ببینی

میتوانی دست های خسته و  لطیف بابا رو ببینی

میتوانی آغوش گرم خدا را ببینی

میتوانی با تمام وجودت فریاد بزنی

میتوانی آغوش خدارا در میان ابر ها ببینی... بله جای شما اونجاست دوست عزیز

میتوانی بگویی خدایا شکرت...

امشب

حال جسمانی و روانی هیچ کدوم خوب نبود!! 

 

بعد افطار تو محوطه باغ سالار با شیما راه رفتیم! هوا خیلی خوب بود! 

راه رفتیم و تجدید خاطره کردیم. راه رفتیم و خندیدیم  راه رفتیم و به نتایج ارزشمندی رسیدیم  

راه رفتیم و فهمیدیم دوست های خوبی هستیم! :دی 

راه رفتیم و فهمیدیم راز نا گفته ای نداریم! 

راه رفتیم و فهمیدیم آدم دو تایی هستیم! 

راه رفتیم و فهمیدیم که همدیگرو دوست داریم!
دفترچه خاطرات شیمارو خوندیم... 

مال ۳ دبستان شیما بود! 

نوشته بود ! ما امروز به پارک رفتیم .  من و سمانه خیلی بازی کردیم و خسته شدیم. 

سمانه به من گفت  ما همسفر های قدیمی هستیم. و من خاز حرفش خنده ام گرفت!
امروز دوباره به شیما گفتم ما همسفر  های قدیمی هستیم. شیما گفت امروز نمیخندم.  

 

خدایا من ناله نمیکنم! 

از خستگی ها نمیگم!
از بی معذفتی ها نمیگم! 

میگم خدایا شکرت...