امشب

حال جسمانی و روانی هیچ کدوم خوب نبود!! 

 

بعد افطار تو محوطه باغ سالار با شیما راه رفتیم! هوا خیلی خوب بود! 

راه رفتیم و تجدید خاطره کردیم. راه رفتیم و خندیدیم  راه رفتیم و به نتایج ارزشمندی رسیدیم  

راه رفتیم و فهمیدیم دوست های خوبی هستیم! :دی 

راه رفتیم و فهمیدیم راز نا گفته ای نداریم! 

راه رفتیم و فهمیدیم آدم دو تایی هستیم! 

راه رفتیم و فهمیدیم که همدیگرو دوست داریم!
دفترچه خاطرات شیمارو خوندیم... 

مال ۳ دبستان شیما بود! 

نوشته بود ! ما امروز به پارک رفتیم .  من و سمانه خیلی بازی کردیم و خسته شدیم. 

سمانه به من گفت  ما همسفر های قدیمی هستیم. و من خاز حرفش خنده ام گرفت!
امروز دوباره به شیما گفتم ما همسفر  های قدیمی هستیم. شیما گفت امروز نمیخندم.  

 

خدایا من ناله نمیکنم! 

از خستگی ها نمیگم!
از بی معذفتی ها نمیگم! 

میگم خدایا شکرت...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 ب.ظ

آخی ی ی باغ سالار.خاطره ی خوبی دارم از اونجا...
خوشحالم که اینقدر دوستای خوبی هستین برای هم.دوستیتون پاینده...

شیما یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:14 ق.ظ

......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد