کودکی....

کودکی............

 

 

 

 بر درخت اقاقیا تکیه می‌دهی 

و برگها می ریزند

 برگها کوچک و زرد پناهت می‌دهند

 ابرها می آیند و تو بارانها را خواهی دید

 و پنجره هایی که هر روز با  حجم تنهـایی آدم

 شکلی دوباره می گیرند

 با شانه‌های خمیده تکیه می‌دهی و نگاه می‌کنی

 صدای تابی که آرام، می‌آید و می‌رود

 می‌آید و می‌رود...........

 کودکی تاب خورده است و رفته است

 با گیسوانی لرزان در باد....و تو

 تو هنوز نگاه می‌کنـی به رد گامهایی که بر شن‌ها دویده اند

 بر شن‌ها می‌دوی امَا،امَا کودکی باز نمی گردد!!!

 بر درخت اقاقیا برگی نمانده است !!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد