رنگین پوست

این شعر توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده

 وقتی به دنیا میام، سیاهم،

 وقتی بزرگ میشم، سیاهم،

 وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم

 وقتی می ترسم، سیاهم،

 وقتی مریض میشم، سیاهم

 وقتی می میرم، هنوزم سیاهم

و تو، آدم سفید...

 وقتی به دنیا میای، صورتی ای،

وقتی بزرگ میشی، سفیدی

 وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی

 وقتی سردت میشه، آبی ای

 وقتی می ترسی، زردی

 وقتی مریض میشی، سبزی،

 و وقتی می میری، خاکستری ای...

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

پ. ن : اگه به زندگی درست نگاه کنیم خیلی جاها....

تماشا

هنگام تولدم، فرشته ای بر بالینم خم شد و گفت: تو از پاره ای کوچک از این زندگی بزرگ بهره مند خواهی شد، اما، بی تردید تمامی آن را تماشا خواهی کرد. 

 

 کریستیان بوبن 

 

 

 پ.ن شک دارم بشه تمام زندگی رو تماشا کرد…

کیستم من؟

کیم من؟
ــــ دلقک روح خودم!

اشک

تا توانی رفع غم از چهره غمناک کن  

 

در جهان گریاندن آسان است 

 

گر توانی اشکی پاک کن!

زیر سر باد

بیخودی به دست آمده بودی
بیخودی از دست رفتی
نفهمیدم از کدام آسمان
صاف افتادی توی دامنم
نه دامن من تو را یاد چیزی می اندازد مِن بعد
نه آسمان مرا یاد کسی
نفهمیدم آمدنت را حیران بنگرم
یا رفتنت را مات بگریم
باد آورده را باد می برد؟ قبول
دلم را که باد نیاورده بود!

وقتی بزرگ می شی

وقتی بزرگ می شی ،

دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی
 و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی .

 وقتی بزرگ میشی ،
 خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه.
 فکر می کنی آبروت می ره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند -
دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند.

وقتی بزرگ می شی ،
 دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم روضه خونی بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی.

وقتی بزرگ می شی،
 خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیده و تازه کلی براشون رقصیده ای.

وقتی بزرگ می شی ،
دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ،
حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه ی خورشید رو از نزدیک ببینی .
دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته،
حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی.

 وقتی بزرگ می شی ،
 قدت کوتاه میشه ،
 آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرا نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرا ستاره ها چی بازی می کنند .
اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازیه قدیم تو -
انقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی.

 وقتی بزرگ میشی ،
 دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختا شرکت می کنی و
 فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی.
 اون روز دیگه خیلی دیر شده ......
 فردای اون روز تو رو به خاک میدند و می گند :

 " خیلی بزرگ بود . "

 ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی پس بیا و خجالت نکش و نترس

آدم...

نامت چه بود؟ آدم


فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت


محل تولد؟ بهشت پاک


اینک محل سکونت؟ زمین خاک


آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.


قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک


اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک


روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق


رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه


وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست
، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین


جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا


شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک


شاکی تو؟ خدا


نام وکیل؟ آن هم فقط خدا


جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه


تنها همین؟ همین و بس


حکمت؟ تبعید در زمین


همدمت در گناه ؟ حوای آشنا


ترسیده ای؟ کمی


زچه؟ که شوم من اسیر خاک


آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی


چه کس؟ گاهی فقط خدا


داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...


ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!


دلتنگ گشته ای؟ زیاد


برای که؟ تنها فقط خدا


آورده ای سند؟ بلی


چه؟دو قطره اشک


داری تو ضامنی؟ بلی


چه کس؟ تنها خدا


در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا