داستان کوتاه


زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد که نسبتا شلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. صاحب خواربار فروشی با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست که او از مغازه بیرون رود ! زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا ، به محض این که بتوانم پولتان را می آورم . صاحب مغازه گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من ! خواربار فروش با تمسخرگفت : لازم نیست، به حساب خودم. لیست خریدت کو ؟ زن نیازمند گفت : اینجاست ! خواربار فروش با صدایی کنایه دار اضافه کرد: لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر. زن نیازمند با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت!! خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید. مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند ! در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است ! کاغذ، لیست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده ساز !

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:31 ق.ظ http:///pino-o-me.persianblog.ir/

خیلی قشنگ بودددددددددددد!
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد