تنهایی خدا

روزى جوانکى ناامید که بغض همه ى وجودش را فرا گرفته بود؛

روى به آسمان کرد و فریاد کشید:

خداوندا چرا من همیشه باید تنها باشم؟

چرا هر کس که مرا دوست دارد، پس از مدتى مرا فراموش میکند؟

در این حال بغض جوانک پاره شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت.

آنگاه ندایى از آسمان بر جوانک آمد:

اى جوان؛ من نیز سالیان سال است که تنهایم

و همه چون تو، به وقت تنهایى، نام مرا صدا میزنند!

جوانک پرسید آخر چرا این گونه است؟

ولى دیگر صدایى به گوش نرسید؛

در این حال آسمان رعد و برقى زد؛

و نم نم باران بود که قطره قطره بر صورت جوانک فرود مى آمد؛

و اشکهایش را پاک میکرد...
 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد