روزى جوانکى ناامید که بغض همه ى وجودش را فرا گرفته بود؛
روى به آسمان کرد و فریاد کشید:
خداوندا چرا من همیشه باید تنها باشم؟
چرا هر کس که مرا دوست دارد، پس از مدتى مرا فراموش میکند؟
در این حال بغض جوانک پاره شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت.
آنگاه ندایى از آسمان بر جوانک آمد:
اى جوان؛ من نیز سالیان سال است که تنهایم
و همه چون تو، به وقت تنهایى، نام مرا صدا میزنند!
جوانک پرسید آخر چرا این گونه است؟
ولى دیگر صدایى به گوش نرسید؛
در این حال آسمان رعد و برقى زد؛
و نم نم باران بود که قطره قطره بر صورت جوانک فرود مى آمد؛
و اشکهایش را پاک میکرد...